امیرمحمد عزیزمونامیرمحمد عزیزمون، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

هدیه ی الهی برای زندگی عاشقانه ما

روز تاسوعا

وقتی خواستیم برات گوسفند قربونی کنیم این سربند هم بستیم به سرت...نو تقریبا 16روزت بود جیگرم   ...
5 دی 1392

امیرمحمد به زودی 2ماهه می شود

سلام  به گل پسر مامانی و بابایی عزیزم ببخشید که خیلی دیر وبلاگت رو آپ کردم .خب چندین دلیل داره و مهمتریش اینه که تو خیلی بغلی شدی و مدام دلت میخواد تو بغل یه نفر بمونی و پایین نذارنت.خب این تمام اوقاتی که شاید مامانی بتونه بیاد تو خونه ی مجازی رو پر میکنه مجبورم با تو بیشتر باشم عزیز دلم شما ٢روز دیگه ٢ماهت تموم میشه و وارد سومین ماه از زندگیت میشی نازم تازه داری مامان و بابات رو میشناسی و وقتی یه چهره ی آشنا تر میبینی با حرکاتت نشون میدی مامان جون هم که صبح ها میاد پیش ما و تا شب که بابایی بیاد میمونه...وقتی یه روز نیاد حسابی دمق میشی و من اینو از غر زدنهات میفهمم و میبرمت پایین پیشش...تا میبینیش باز ذوق میکنی...آخه مامان جون...
5 دی 1392

ده روز اول زندگی پسرم

سلام امیرمحمدم امروز دهمین روز زندگیت بود و شما توسط مادرجون به حموم رفتی و الان به یه خواب عمیق فرو رفتی مامانم این ١٠روز هم خیلی سخت بود هم خیلی قشنگ شما از روز ٤ام زردی گرفتی اونم با عدد ١٦...مامانی داشت دق می کرد آخه اولش که به دنیا اومدی زردی نداشتی ولی چون سینه نگرفتی گویا گرسنه موندی و آب بدنت کم شد و زردی گرفتی مجبور شدم شیرخشک کمکی بهت بدم و از شیشه استفاده کنم تا جون بگیری دوبار بردمت دکتر تا زردیت از ١٦ به ١٢ رسید و فعلا خداروشکر برطرف شد مامانی نمیدونم چرا سینه ی مامان رو نمیگیری یا وقتی میگیری سریع خسته میشی و ول میکنی اما من همه ی امیدم به اینه که یه کم جون بگیری درست میشی...آفرین پسرم...مامانی رو ناامید نکنیا عز...
17 آبان 1392

روز میلاد تن تو...

بعلههههههه....بالاخره انتظار به پایان رسید و نوگل زندگی ما پاش رو به این دنیا گذاشت. عشقم،نفسم،عمرم امیرمحمد عزیزم ٧آبان ١٣٩٢ در ساعت ١١:٣٠ متولد شد و یه دنیا عشق رو برامون به ارمغان آورد...قربون فندقم برم که شیرینی زندگیمون رو صد برابر کرده... تولدت خوب بود و زیاد مامانی رو اذیت نکرد خداروشکر...من راضیم فقط سینه نمیگیری و این ٤روز همین مشکل شده دغدغه ی من...مجبورم شیر رو بدوشم برات و بهت بدم وگرنه خدایی نکرده ناچار به شیرخشک دادن میشم که اصلا حاضر نیستم اینکارو بکنم مگر در زمان اجبار... امیرمحمدم اینکار خیلی انرژی ت رو تحلیل میده و من رو هم ناراحت میکنه...خواهش میکنم باهام همکاری کن تا زودتر جون بگیری و از این مرحله هم به خیر و خوش...
11 آبان 1392

لحظه ی ناب دیدار

سلام پسر نازم به امید خدا ٩ماه انتظار داره به سر میاد و فسقل خان من داری به دنیا میای فردا ١٠صبح نوبت عمل مامانیه...میخوام برم بیمارستان تا شمارو به دنیا بیارم عشقم تمام حسم رواگه بخوام تو یه کلمه برات بنویسم چیزی نیست جز :عشق به عشق دیدنت دارم لحظه شماری میکنم...بیای و بغلت کنم و بو بکشم عطرتنت رو مادری... انگاری دارن بهم یه عمر دوباره تزریق میکنن... امیرمحمدم امشب آخرین شبیه که شما تو دل مامانت میخوابی...به امید خدا از فردا کنارم میخوابی خیلی دلتنگ لگدهات میشم...دلتنگ شیطونیات میشم...آخه ماشالله هزارماشالله شما از هفته ١٦ضرباتت حس میشد و خیلی هم قوی بودی...به ندرت منو نگران تکون خوردنات میکردی حتی بابایی هم هروقت میومد...
6 آبان 1392

امروز مادرجون میاد

سلام پسر گلم...فدای قد 50سانتی ت بشم من امروز جمعه س و با تولد شما فقط 4روز فاصله داریم...قراره مادرجون که مادربزرگ خودمه امروز از شمال بیاد تا برای تولد شما پیش ما باشه...آخه شما اولین نتیجه شی گلم...هیچ کدوم از نوه هاش هنوز بچه نیاوردن و شما صدر جدولی...البته شما اولین نوه ی مامان و بابا بزرگ هات هم هستی دردونه... دیگه چه شود...؟؟؟؟ مردکوچولوی خونه ی ما...همه میگن تو که بیای قراره شبا مامان بابارو اذیت کنی و نخوابی اما من میدونم از اون نی نی های آرومی که راحت تا صبح میخوابی و فقط برای شیرخوردنت مامانی بیدار میشه آخه شما تو بارداری هم منو اذیت نکردی و خیلی خیلی آقا بودی...همه ش با مامانی راه اومدی...فدای شما بشه مامانی این همه انر...
3 آبان 1392

من اومدم...

سلام عزیزم...من اومدم با یه دنیا خبر برات.. عزیزدلم دیروز رفتم پیش دکتری که قراره شمارو به دنیا بیاره...وزنت رو دوباره بهم گفت...شدی 3200...عزیززززززززم...من راضیم از وزن گیریت...تو یه هفته ی آخرم چند گرم اضافه کنی بسه برامون... قرار شد سه شنبه بعدی که میشه هفتم آبان شما تو بیمارستان مردم به دنیا بیای... موقع شنیدن ضربان قلبت هم چندتا لگد کوچولو زیر دست خانم دکتر زدی که وقتی ازم پرسید حرکاتش چطوره خودش جواب خودش رو داد...گفت خوبه که به منم ضربه زد... عشق مامان و بابا یعنی تو چه شکلی هستی؟؟ آرومی؟؟ مثل خودم صبوری یا مثل بابایی عجول؟؟؟ههه بابایی میکشه منو اگه بفهمه نوشتم عجوله جفتتون دنیای منید پسر و پدر میخواید تبانی کنید من...
30 مهر 1392